حضرت امیر المومنین علیه السلام در حکمت 18در نهج
البلاغه می فرمایند:مَن
جَری فِی عِنانِ اَمَلِهِ عَثَرَ بِاجَلِهِ .
هرکه به دنبال آرزوی خود بشتابد ومهارش را رها کند،مرگ اورا می لغزاند.
مقصود امام
این جمله درباره ناپسندی ونادرستی آرزوهای دراز است که مرگ راه رسیدن به آنها را قطع می کند1،اما مرحوم خویی می فرماید علی علیه السلام در این جمله ،نفسِ داشتنِ آرزو را تقبیح کرده است؛یعنی مطلقا آرزو خوب نیست ،نه آنکه آرزوی طولانی خوب نباشد، وآنچه پسندیدهاست امیدورجا است2.
فرق آرزو با امید
آرزو به معنی انتظار کشیدن آنچه سزاوار وشایسته نیست وبه دست آمدنش نیکو شمرده نمی شود واسباب رسیدن به آن فراهم نیست3. در نتیجه،تحصیل آن نه خوب ونه ممکن است.اما امید ورجا بر خلاف آرزو،توقع داشتن چیزی است که تحصیلش شایسته،آسان وممکن است.پس آرزومنفور وامید ممدوح وبلکه لازم است
آثار آرزوها
1.انسان را از مرگ غافل می کند.
2.صاحب آرزوها ی رها شده،برای نیل به آنها از ارتکاب حرام وترک واجبات دریغ نمی کند؛چون هدفش فقط رسیدن به آرزوهایش می شود4.
3. دارنده آن دچار قساوت قلب می شود و رافت ورحمت از قلبش می رود.پس انسان متمّرد وعصیانگر میشود.
4.اگر انسان گرفتار آرزوپروری گشت،هرگاه به آرزویی دست یابد،رسیدن به آرزوی دیگری را در قلب خود می پروراند وبه پایان آمال خود نمی رسد.
شیرفروش وحجاج
روزی حجاج بن یوسف ثقفی خونخوار،وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه عباسی،دربازار گردش می کرد.شیرفروشی را دید که با خود صحبت می کرد.درگوشه ای ایشتاد وبه گفته های مرد گوش می داد که می گفت:این شیر را می فروشم واز درآمدش یک یک گوسفند تهیه می کنم تاهم از شیرش بهره ببرم وهم از بقیه آن ،سرمایه دیگری می اندوزم وبعد از چند سال گاو و گوسفند وملک می خرم.آن گاه با دختر حجاج بن یوسف ازدواج می کنم وشخصیت مهمی می شوم. اگر روزی دختر حجاج از اطاعتم سرپیچی کرد با همین لگد چنان می زنم که دنده هایش خورد شود!در همین حال پایش رابلند کرد وآن را به ظرف شیر زد وهمه آن را به ظرف شیر زد وهمه آن به زمین ریخت.
حجاج جلو آمد ودستور داد اورا بخوابانند وصد تازیانه بر اوبزنند. شیر فروش پرسید:به چه تقصیری مرا می زنید؟!حجاج گفت:مگرنگفتی اگر دختر مرا می گرفتی چنان لگد می زدی که استخوانش بشکند؟اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری5.
1.شرح ابن میثم ج5 ص248
2.منهاج البراعه ج21 ص35
3.همان
4.شرح ابن میثم ج5 ص248
5.یکصد موضوع پانصد داستان ج1 ص59